28 خرداد يكشنبه عروسي امير پسر عمه من بود و عروسي هم تو چالوس برگزار ميشد و از اونجايي كه بابا نتونست مرخصي بگيره ما مجبور شديم همون روز ساعت 12 ظهر راه بيافتيم كه تا شب برسيم به عروسي و ماماني اينا هم از قبل رفته بودن و بابايي يونس مونده بود سياه بيشه و قرار شد بريم دنبالش و با هم بريم براي ناهار رسيديم سياه بيشه و اونجا ناهار خورديم و بعد راه افتاديم و ساعت 5 رسيديم چالوس و بابا رو رسونديم خونه بابابزرگ اينا و خودمون رفتيم خونه خاله سكينه حاضر شديم و چون اونا هم دعوت بودن به اتفاق اونا با هم رفتيم عروسي و همه هم بودن و اون شب خيلي خوش گذشت علي رغم اينكه من بخاطر شما زمان زيادي رو تو ماشين بودم چون تو تالار خيلي سر و صدا زياد بود و شما بي ...